سپهرسپهر، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 24 روز سن داره

خاطرات سپهر

کلاس شنا

توی خرداد ماه بود که طی اصرار خاله مهرناز به عمو بهرام که جز مربی های خوب شنا تو شیرازه زنگ زدم و گفت که حتما خودم بهت خبر می دم که جریان عمو سعید پیش اومد که من همه چیز و فراموش کردم ولی بعد از یک ماه که گذشت و دیدم که سپهر از نظر روحی حسابی بهم ریخته و عصبی شده بود دوباره به عمو بهرام زنگ زدم و گفت که کلاس از اول مرداد شروع می شه و برنامه من و سپهر واسه کلاس شنا شروع شد روز های فرد از ساعت  ١٢ تا ١ رو من انتخاب کردم که سپهر از خواب بیدار شده باشه  این هم چند تا عکس از استخر رفتن اقا سپهر موقع رفتن به کلاس شنا .پسری من عاشق شنا هست امیدوارم که استخر تو مهد هست مقبولش واقع بشه ...
30 مرداد 1391

عکس تولد 3 سالگی گل پسرم

امسال قسمت نبود که واسه پسرم جشن تولد بگیرم  ولی تصمیم  گرفتم که پسرم رو ببرم اتلیه و ازش عکس بگیرم تا یادگاری داشته باشم و عمو پیمان دوست بابا ابی که تا حالا زحمت تمام عکس های سپهر رو کشیدن گفت حالا که امسال گل پسر تولد نداره پس باید عکسش متفاوت باشه پس به جای اتلیه میبریمش توی محوطه باز ازش عکس می گیریم موقعی که من و بابا ابی به اونجایی که عمو پیمان گفته بود رسیدیم کلی خندیدیم چون عمو انگار اتلیه رو اورده بود تو بیابون اونم کجا؟ شول سنگر نرسیده به سپیدان.به قول بابا ابی وقتی عمو پیمان واسه ٣ سالگیش اینجوری می کنه واسه عروسیش می خواد چه کار کنه؟ (واقعا دستشون درد نکنه) اول چند تا عکس از پشت ص...
30 مرداد 1391

بنايي اونم تو تابستون

چند وقتي بود كه من و بابا ابي با هم تصميم گرفته بوديم كه يك سري تغييرات تو خونمون بديم و چون توي تابستون تعطيلات من بود بهترين زمان واسه بنايي بود البته قرار بود خيلي خاك وخل نداشته باشه.در مرحله اول قرار بود كه كابينت هامون چون خيلي قديمي بود و عوض كنيم و كف اشپزخونه هم يا كفپوش كنيم يا سراميك بچسبونيم تا بقيه تغييرات بمونه واسه بعد كه نيازي به بنايي نداره كه يه دفعه تصميم بر اين شد كه نور گير پايين كه توي اشپزخونه ما بود رو هم برداريم كه با وجود اين كار حسابي خونمون خاك خورد بقيه رو بهتره ببينين تا بدونيد چي كشيديم     نور گير پايين بعد از تخريب ديوار و گرفتنش ك...
23 مرداد 1391

31 خرداد

روز ٣١ خرداد بود که به خاطر فشردگی برنامه رفت و برگشتمون از عروسی و اتمام امتحانات کلی خوشحال و بی دغدغه ظهر سپهر رو خوابوندم ساعت نزدیک ٥ بود که تلفن زنگ زد و عمه پروینم بود .زنگ زده بود که من و سپهر رو رسما خونشون واسه شام دعوت کنه .اخه عمو سعید با عمو ندیر و عمو نصیر و ارسام(پسر عمو ندیر)و علی (پسر عمه پروین) رفته بودن باغ عمو ندیر . من که اصلا حال رانندگی نداشتم از دایی مهدی خواهش کردم که ما رو ببره و بیاره. حدود ساعت ١٠ بود اگه اشتباه نکنم که عمو سعید زنگ زد و گفت که دارن ایکس باکس بازی می کنن و کلی بهشون داره خوش میگذره و گفت که فردا حتما منتظره که بریم باغ . حدودا یه ربع بعد مامان جونم از خونش زنگ ز...
11 مرداد 1391
1